سرماخوردگی نفس مامان
عمر مامان شرمنده خیلی وقته به وبلاگت سر نزدم اخه تو مریض شده بودی و من مشغول مراقبت از تو بودم نفس مامان بدجور سرماخورده بودی و تب میکردی،مامان جون فرح و بابا جونت خیلی زحمتت رو میکشن انشالله بزرگ که شدی جبران میکنی مامان جونت سه شب تا صبح بالا سرت بیدار نشسته بود و پاشویه میکرد تو رو تا یه وقت تبت بالا نره انشالله دیگه هیچ وقت مریض نشی دو روز پیش هم تولد پسر عمو آیهانت بود رفته بودیم سهند چند روزم موندیم خیلی بهمون خوش گذشت ولی چون تو زیاد حوصله نداشتی همش بی تابی میکردی و بغل مامان جون سرپا بودی اینجا ساعت 4 نصف شبه که بدجور تب کردی اوردیمت بیمارستان فارابی با بابایی فردای اون روز مامان برات بمیره بازم تبت رفت بالا و با...
نویسنده :
مامانی
16:03